دخترک چهارزانو گوشه اتاق نشسته بود . آن اتاق صورتی با آن همه عروسک های ریز ودرشت سرگرمش نمی کرد.خرس قهوه ای کوچکش را پرت کرد و بلند شد .از اتاق بیرون آمد . مادرش ، مشغول دیدن سریال محبوبش بود. پدر ، کارهای شرکت را با لپ تاپ انجام میداد . خواهرش هم که درس داشت . اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشت .به سوی اتاق بازگشت رفت کنار پنجره ..کوچه ، خالی ... آسمان ،آبی ... هوا ، سرد
+کاش فردا برف بیاد ... اونوقت مامان میذاره برف بازی کنم!
غرق تماشای رهگذر های خیابان بود ناگهان همه جا تاریک شد!
برق رفت ! ترسید .به سرعت از اتاق خارج شد.
-نترس دخترم برق رفت عزیزم
دقایقی بعد همه دور میز کوچکی که روی آن چند شمع بود جمع شدند.
همه نگران از این اتفاق!
-کی برق میاد مامان؟ درس دارم
-اهه کارام مونده هنوز
-جای حساس فیلم بودا !
دخترک اما خوشحال بود . نفس های گرم مادرش که توی صورتش میخورد به او احساس آرامش میداد.
همه دور هم!کنار هم!برق عجب چیز بدیست!خداکند دیگر به خانه ی ما نیاید!
دقایقی گذشت .. خیلی زود برق آمد .. هرکس به گوشی ای گریخت.
دخترک اما تنها و غمگین دست عروسکش را گرفته بود کنار همان میز کوچک که حالا خالی بود.
شب آمد و رفت ..صبح نیز هم ..ظهر همه بدجور درگیر کارها بودند .
عصر جنازه ی دختری کوچک ، برق گرفته و یخزده کنار کنتور برق بود!
جیغ های مادر ، شوکه شدن خواهر ، پدر مضطرب و پریشان
ساعاتی بعد جسم سرد کودک توی سردخانه تنها بود ... روحش اما در آسمان ها پرواز میکرد.
آرزویش براورده شد همه اعضای خانه پنجشنبه ها فارغ از کارو درس و دلمشغولی دور قبر کوچک جمع می شدند.
مادری بغض کرده ، خواهری با چشمان خیس و پف کرده ، پدری که میخواست اشک هایش مرئی نشوند و کودک که لبخند میزد با آن عروسک کوچک و دوستان جدیدش!
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:حکایت,داستان عاشقانه,داستان آموزنده,داستانک,داستان کوتاه,داستان,قصه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب